به سوی ما گذار مردم دنیا نمی افتد


کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمی افتد

منم مرغی که جز در خلوت شبها نمی نالد


منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمی افتد

ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم


نگاه من به چشم آن سهی بالا نمی افتد

به پای گلبنی جان داده ام اما نمی دانم


که می افتد به خاکم سایهٔ گل یا نمی افتد

رود هر ذرهٔ خاکم به دنبال پریرویی


غبار من به صحرای طلب از پا نمی افتد

مراد آسان به دست آید ولی نوشین لبی جز او


پسند خاطر مشکل پسند ما نمی افتد

تو هم با سروبالایی سری داری و سودایی


کمند آرزو برجان من تنها نمی افتد

نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن


رهی دامان این دولت به دست ما نمی افتد